دنیای مامان بابادنیای مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

دنیا فرشته مامان بابا

یه روز برفی خییییییلی قشنگ با دخملی

امروز 16 اذر برف خیییییلی قشنگی اومد و کل شهرمون رو سفیدپوش کرد صبح همینکه از پنجره سفیدی برف رو دیدم یاد روز تولدت افتادم اونروز هم دقیقا به همچین برف حسابی ایی اومده بود خیییییییییییییلی برام خاطره انگیز شد همین که صبحانه خوردیم شال و کلاه کردیمو رفتیم بیرون اولین بار بود برف می دیدی واییییی که چقدر ماه ذوق کرده بودی عشقممممممم نمی دونستی برف رو میخورن یا نگاه میکنن  یا بوس میکنن خلاصه از شدت ذوق همه برفها رو میخواستی ناز کنی نازنینممممم کلیییییییییییییی بازی کردیمو خوش گذروندیم خدایا شکرت     ...
17 آذر 1394

نازنین دو ساله مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

سلام دخترم... باورم نمیشه دو سال گذشت و شما الان دو ساله ایی   عشق ناز مامان بابا اینو هیییییچوقت یادت نره من و بابا عاشقتیم و برای موفقیتت همیشه تلاش میکنیم امیدواریم تمامی روزهای زندگیت خوشی و خوشبختی و سلامتی باشه   فدای تو بشم عشقم چون تولد شما امسال باز هم تو ماه صفر بود تصمیم گرفتیم کار خاصی نکنیمو با سفارش یه کیک با مهمونهای عزیزمون تولدت رو کنار هم باشیم شام رو بیرون خوردیمو و مهمونهامون هم شب اومدن و کلی خوش گذشت همه کادوها بنا به خواست خودم نقدی بود  و فرداش رفتیم یه النگو برات خریدم که خیییییلی خوشت اومد فایزه جون که نریسیده بود به مهمونی بیاد برات کادوهای خوشگل ...
16 آذر 1394

دخترک 23 ماهه من و محمد

سلام عشقم چیزی به دو سالگیت نمونده گلمممم و هر روز ماهتر و شیرین تر میشی اینم چند تا از نمونه هاش ... چند روز پیش بعد دوسال با همدوره ایی هام دوستای خییییلی ماهم قرار گذاشتیم همدیگرو ببینیم مامانی اصرار داشت شما رو نگهداره تا اذیت نشی  ولی من خواستم ببرمت با توکل به خدای بزرگ بردمت اولین تجربه مترو سوار شدنت خیییلی باحال بود البته قبلا یه بار وقتی کوچیک بودی سوار شدی که یادت نبود کلی ذوق داشتی خانمهایی که جنس میفروختن تا یه چیزی رو میاوردن جلو فکر میکردی دارن میدن به شما با چه ذوقی میگرفتی تازه تشکر هم میکردی خلاصه رسیدیمو رفتیم رستوران که واقعاااا خانم بودی چقدر با علی پسر الهه جون بازی کردی  وقتی هم رفتیم خونشون کل...
6 آذر 1394

سلامممممممممممم

سلام وروجک نقلی مامان سلااااام دوستان گلمممم خیلی شرمنده که دیگه اصلا پست نمیذارمو خییلی کم میرسم تا از شیطنتها و جیگر شدنت بنویسم تمام روز سعی میکنم در اختیارت باشمو بازی و نقاشی و کیک پختن های دوتایی و ... بله دخترک من دیگه داره خیلی بزرگ میشه و با دستهای کوچیکش کمک میکنه تا کیک بپزم خیلی تغییرات زیادی کردی عشقم و اینکه تقریبا یک ماه دیگه تولدته نازنینم   صحبت کردنت تقریبا کامل شده و سعی میکنم بهت شعر یاد بدم ولی اصلا همکاری نمکنی و علاقه نشون نمیدی بیشتر دوست داری بدو بدو کنی راجع به اموزش اعداد هم دیگه هیچی نمیگم کاملا تا پنچ رو میتونی بشماری ولی تا میگم دنیا بشمار میگی یک . دو . سه . شصت .&n...
15 آبان 1394

نازنینم پیشاپیش 22 ماهگیت مبارررک

گل نازنیم پیشاپیش 22 ماهگیت مبارک باشه عزیز دلمممممم چقدر روزها داره زود میگذره و به امید خدا چیزی به تولدت نمونده قشنگم     چقدر شیرینی لحظه هامون شدی وقتی میخندی و شادی رو مهمون میکنی وقتی با هر خند ه ات مست بودنت می شیم نمیدونی چقدر بابا عاشقته تمام نفسشی راستی یه خبر دیگه اینکه منو و بابایی خیلی یهویی تصمیم گرفتیم بریم گوشت رو سوراخ کنیم من تا صبح خوابم نبرد فکر اینکه نکنه درد بکشی داشت منو میکشت ولی خدا رو شکر خیلی خوب بود و اذیت نشدی عسلم خیییلی نازتر شدی ماه مامان اینم از عکسا... مامانی و باباجون نمیدونستن که گوشت رو سوراخ کردیم وقتی دیدن کلی ذوق کردن و بابا جون هم که میدونه...
5 مهر 1394

گلکم 21 ماهگیت مباررررررک

                        عشق کوچولوی من  21 ماه شدنت مبارررررررررررررررررررررررررررررک                                                                          &...
12 شهريور 1394

مسافرت چند روزه ما

سلووووووم فسقل خانوووووم جریان مسافرت رفتن ما خییییییلی یهویی شد از اونجایی که مامانی و بایایی تصمیم گرفتن یهویی برن اردبیل پیش خاله ام محمد عزیزم هم تا دید دوست دارم منم برم زودی پیشنهاد رفتن رو داد منم خییییلی دلم هوای اردبیل رو کرد چون خیلی وقت بود اونجا نمیرفتم اونجا برام خاطره سه ماه تابستون رو داره که میرفتیم خونه مادربزرگ و کلییییییی گردش و بازی و خنده و خوشگذرونی حال و هوایی داشت دم غروب اب زدن حیاط مادربزرگ و بلند شدن بوی گل محمدی ها , پهن کردن فرش و نسشتن تا شام بعد شام رفتن به سرعین و اب بازی و بعددددد یه اش دوغ خوشمزه تو هوای بی نظیر و سرمای تابستونی اخر شبم قرار گردش فردا رو گذاشتن روزگاری بود حس...
7 شهريور 1394

*** چند تا عکس ***

    چند روز پیش با بابا رفتیم بیرون و برات به بسته مداد رنگی و دفتر نقاشی خریدیم خیییییلی دوستشون داری دیروز لباسای کمدت رو داشتم مرتب میکردم که شال نوزادیت رو دیدی و گفتی بپوشون سرم که یهو شدی خانم خرگوشه   دیروز  سه تایی رفتیم پارک و حسابی بازی کردی خیییییلی گرسنه بودی و کل بیسکوییت ها رو خوردی گل مهربونم اینجا با اصرار میخواستی به نی نی از بیسکوییت هات بدی ...
28 مرداد 1394

این چند روز...

سلام دخمل ماهم چند روز پیش یه جشن زنونه دعوت بودیمو بابایی نمیتونست بیاد و خونه موند شما هم خییییییلی  ذوق داشتی و همش میگفتی میریم علوسی دوتاییی رفتیم دنبال مامانی و رفتیم جشن ولی اونجا یه نی نی بود که زیادی رزمی کار بود و همش دلش میخواست شما رو بزنه و شما هم ترسیدی و دیگه نخواستی بمونی و مامانی شما رو  برد و گذاشت پیش خاله یلدا و کلیییییی با هم بازی کردید تاما بیاییم وقتی مهمونی تموم شد اومدم دنبالت  هنوز خیلی تو ماشین نشسته بودی که ایستاده خوابت برد و من با یه دست نگهت داشتمو بایه دست رانندگی میکردم خیلی با مزه شدی بودی با اینکه خوابت عمیق بود ولی اصلا تعادلت رو بهم نمیزدی وقتی رسیدیم خونه دیدم بابایی خونه رو ...
27 مرداد 1394