روزهای مهد...
سلام عشقم امروزا حسابی سرگرم مهد و دوستای جدیدت هستی روزه اولی که دست رو گرفتم تا راهی مهد بشیم حس عجیبی داشتم یاد اولین باری افتادم که تازه حس کردم تو وجودمی چقدر برام دور بود که روزی بیاد تا بغلت کنم چه برسه این روزا یاد اولین باری افتادم که دستای کوچیکت رو تو اتاق عمل گرفتمو گریه کردم و از خدا خواستم هیییچوقت دستای کوچیکت رو از من دریغ نکنه وقتی دستت رو گذاشتم تو دست مربی مهدت انگاری قلبم رو دستش دادم و این یعنی دخترکم داره بزرگ و بزرگ تر میشه و این یعنی هم غم هم شوق ... خدا رو شکر محیط مهد و دوستا و مربی ات رو دوست داری امروز که بردمت مهد تولد یکی از دوستات بود خیلی خوشحال شدی ...
نویسنده :
مامان افسانه
14:32