این چند روز...
سلام دخمل ماهم
چند روز پیش یه جشن زنونه دعوت بودیمو بابایی نمیتونست بیاد و خونه موند
شما هم خییییییلی ذوق داشتی و همش میگفتی میریم علوسی دوتاییی رفتیم دنبال مامانی و رفتیم جشن ولی اونجا یه نی نی بود که زیادی رزمی کار بود و همش دلش میخواست شما رو بزنه و شما هم ترسیدی و دیگه نخواستی بمونی و مامانی شما رو برد و گذاشت پیش خاله یلدا و کلیییییی با هم بازی کردید تاما بیاییم
وقتی مهمونی تموم شد اومدم دنبالت هنوز خیلی تو ماشین نشسته بودی که ایستاده خوابت برد و من با یه دست نگهت داشتمو بایه دست رانندگی میکردم خیلی با مزه شدی بودی با اینکه خوابت عمیق بود ولی اصلا تعادلت رو بهم نمیزدی وقتی رسیدیم خونه دیدم بابایی خونه رو مثل دسته گل تمیز کرده و کلی خسته شده بود دستش درد نکنه هروقت ما جایی بریم که قرار باشه خونه بمونه همه جا رو برام تمیز میکنه و میگه منم باید سهمی داشته باشم خیییییلی تشکر عشقمممم
شما هم تا 9 شب خوابیدی بعد بیدارت کردم تا با مامانی بریم پارک و شام بخوریم تا شما هم بازی کنی
بابایی دو روزی رو ماشین برای ما گذاشته بود تا حسابی دور دور کنیمو در طول روز کمتر حوصله ات سر بره من بیچاره هم باید تو این گرما همش میرفتم بیرون
و روز دختر که خیییییلی برنامه چیده بودیم بابایی مجبور شده بود تا دیر وقت سرکار بمونه و ساعت 10 شب اومد و مثل همیشه خونه مامانی یه جشن کوچولو گرفیتمو برای شما و خاله یلدا کادو خریدیمو کیک خوردیمو گفتیم و خندیدیم البته مامانی و باباجون برای منم کادو خریده بودن
راستی چند وقت پیش مریض شده بودی داشتم میبردمت دکتر که سر راه عینک فروشی دیدی و اصرار داشتی برات چشم بخرم وقتی عینکت رو به چشات زدم مثل ماه شده بودی و اصلا بهش دست میزدی هرکس می دیدت میخواست هامت کنه جیگرررررر وقتی هم تو ماشین میشینی تا میبینی من عینک نمیزنم زودی میگی مامان چشاموبده خیلی شیک عینک میزنی و اطراف رو نگاه میکنی خیییییلی ماهی عشقممممممم
این بود انشای این چند روز ما
دیگه نبینم بگید دیر دیر پست میذارمااااا