سلامممممممممممم
سلام وروجک نقلی مامان
سلااااام دوستان گلمممم
خیلی شرمنده که دیگه اصلا پست نمیذارمو خییلی کم میرسم تا از شیطنتها و جیگر شدنت بنویسم
تمام روز سعی میکنم در اختیارت باشمو بازی و نقاشی و کیک پختن های دوتایی و ...
بله دخترک من دیگه داره خیلی بزرگ میشه و با دستهای کوچیکش کمک میکنه تا کیک بپزم
خیلی تغییرات زیادی کردی عشقم
و اینکه تقریبا یک ماه دیگه تولدته نازنینم
صحبت کردنت تقریبا کامل شده و سعی میکنم بهت شعر یاد بدم ولی اصلا همکاری نمکنی و علاقه نشون نمیدی بیشتر دوست داری بدو بدو کنی راجع به اموزش اعداد هم دیگه هیچی نمیگم کاملا تا پنچ رو میتونی بشماری ولی تا میگم دنیا بشمار میگی یک . دو . سه . شصت . پنجاه. چهار من نمیدونم شصت پنجاه رو از کجا اوردی؟؟ بگدریم بعضی وقتا میگم خوبه من معلم نشدم هیچی دیگه حساب کنید بچه ها رو
خیلی به نظافت اهمیت میدی کوچکترین اشغالی رو که ببینی میبری می اندازی تو سطل زباله
بازی بپر بپر رو خیییلی دوست داری بخاطر اپارتمان نشینی نمیتونم زیاد همراهیت کنم چون به قول بابایی اگه خونه مال خودمون نبود خیییییلی وقت بود ما رو انداخته بودن تو خیابون چون بیشتر هم شبا بازیتون میگیره و با بابایی میشین دو تا بچه و اونقدر از سر و کول هم بالا میرین و شعر میخونیدو بازی میکنید که من فکر میکنم الان همه اماده باش واستادن که ...
بگم از مناسبتهای این چند وقت توی مهرماه تولد مامان نازم بود بعدش تولد نیلای خوشگلم بود ان شاالله هر دو تاییشون همیشه سلامت باشن و تولدشون خیییییییییییییلی مبارک باشهههههه
شب تولد نیلا هم خیلی خوب بود و عمه فاطمه و عمو مصطفی براتون کلاهای خوشگلی خریده بودن تو عکسا معلومه
بعد روزای محرمو شبهای خیلی عزیزش و عاشورا و تاسوعا که برای کمک میرفتیم هییت محلمون و شما هم خیییلی خانم بودی برعکس نوه همسایمون که از شما یک سال بزرگتره و همش میخواست توروبزنه کلا دست بزن خوبی داشت فقط دنبال فرصت بود تا تو رو بزنه یه بار که داشت میومد سمت شما من بغلت کردم بریم بالا مامان اومد سمتش داد میزد ولم کن میخوام بزنمش عاشورا هم می ما نذری داشت و نشد بریم کمکشون و برامون کنار گذشته بودن و رفتیم خونه نیلا و شما چقدر بازی کردی و کل راه برگشت روگریه کردی که من نیلا میخوام
با سرد شدن یهویی هوا خیلی خونه نشین شدیم و بابایی سعی میکنه هر دو روز یه بار شما رو ببره خانه بازی تا کمی بازی کنی
چند روز پیش هم به پیشنهاد بابایی رفتیم و کلی سباب بازی برات خریدیم وسایل دکتر هم خریدیم تا کمتر از دکتر بترسی که کلا بی فایده بود روزی که رفتیم مطب با وسایلت رفتی خیلی شیک نشسته بودی تا اسمت رو خوندن زدی زیر گریه
از اونجایی که فصل پاییز و سرما فقط برای شما کوچولوها سرماخوردگی داره تو هم بی نسیب نبودی گلم مریض شدی دو روز اول خوب بودی ولی روز سوم خییییییلی بد شدی تب شدییییید و بیحالی زیاد و بعدش کیپ شدن صدات که دکتر گفت خروسکه و برات امپول نوشت الهی بمیرم وقتی میخواستن امپول بهت بزنن انگاری هزارتاشو به من زدن چقدر گریه کردم خلاصه که بعد اون کمی بهتر شدی خدا رو شکر
راستییییییییییییییییییییییییییییییییییییی از همه چیز مهمتر اینکه در تاریخ 23 مهر خیییلی یهویی تصمیم گرفتم که تو اتاق خودت بخوابی شب اول داشتم می مردم تا خود صبح بیدار بودم همش گفتم حالا اذیت میشی بیداری میشی گریه میکنی و ... ولی خیییییییییییییلی راحت خوابیدی و منم کم کم خیالم راحت شد ولی به بودنت کنارم وقت خواب چقدر عادت که نه انگاری نیاز داشتمو دارم وقتی میچپیدی کنارم بازوم رو تو خواب محکم میگرفتی وقتی عطر قشنگت تا صبح تمام وجودمو سریز می کرد هنوزم انگاری عادت نکردم چون با نوشتن و یاداوریش باز هم اشکهام سرازیر شد
خدای مهربونم تک تک لحظه هامون رو قشنگ رقم زدی بابت همه چیز مممنونم
شرمنده که عکسای کمی برات گذاشتم سر فرصت جبران میکنم بوووووووووووووووس عاشقتممممم