وقتی عشق پنج ساله شد...
سلوووووووووووووووووووووم
من اومدم
خوب شد من روزنگار تارخ نشدم فکر کنم سالی یه اتفاق رو ثبت میکردم البته بدم نمیشداااا بچه مدرسه ایی ها کلی دعام میکردن چون کتاب تاریخشون دو صفحه بیشتر نمیشد خخخ
والا جونم برات بگه عسلم ماهگردت با تاخیر مبارک البته ماهگرد بعدی هم تو راهه هر دو یه جا مبارک باشه
یکی از اتفاق های عالی این ماه یعنی بهمن سالگرد ازدواج من و عشقم بود
از خدا میخوام همه زن و شوهرها همیشههههه عاشق باشن و عااااشق بمونن چون دوست داشتن و دوست داشته شدن قشنگترین هدیه خداست
خدا رو خییییییییییلی شاکرم که محمد عزیزمو سرراه زندگی من قرار داد
و خدااااااااااااااااااااا رو هزااااااااااااااااااارااااااااااااااااان مرتبه شکرررررررررررررررررررر که من رو به محمد داد خخخ خدایی من خیلی عالی ام بگذریم این موضوعیه که همه میدونن نیازی نیست تکرار بشه
ولنتاین هم که یه روز قبل سالگردمون بود کیک و ژله قلبی و ... درست کردمو شب که بابایی اومد همگی رفتیم خونه مامانی و اونجا بودیمو کلیییییی خوش گذشت و شما موندی پیش مامانی تا من و بابایی کمی به یاد دوران دو نفری بودنمون بریم بیرون و عشقولانه قدم بزنیمو کلی بگیم و بخندیم (شرمنده بعضی وقتا یادی از شما هم میکردیماااا فکر نکنی یادمون نبودی)
26ام یه اتفاق خیییلی بد افتاد ولی به لطف خدای مهربون برطرف شد ان شاالله که کامل برطرف بشه ولی بازهه بی نهایت شاکریم
روزهامون هم که خدا رو شکر خوب عالی میگذره جمعه ها که همیشه برناممون شهربازی و پارک و خرید و خوش گذرونی بقیه روزها هم که بیشتر به بازی و اگرم هوا خوب باشه میریم پارک و قدم زنی
از خدای بزرگ میخوام که هییییچ وقت دل مومنی غمگین نباشه و همیشه یادمون باشه خدایی بالای سرمونه که حواسش به همه کارامون هست
اینم عکس ولنتاین هنری که از خودم در کردم
پارک و کلییییی بازی
عشق مامان باباش
یه روز جمعه گفتیم دیگه بریم باغ وحش ارم هوا هم خوب بود زود کارامو کردمو
نهار و داشتیم میخوردیم که دندون بابایی شکست خخخ و این چنین باز هممم
ارم رفتن ما کنسل شد
بابایی سریع رفت دندونپزشکی و بعد دو ساعت اومد و دید که دیگه دیر شده
گفت بریم بازینو دنیا هم دوست داره چون ظهر نخوابیده بودی موقع برگشت
عقب ماشین در حین پاپ کرن خوردن خوابت برد خیییلی صحنه باحالی بود
نرسیده بودی اخرین دونه اش رو بذاری دهنت
اینجا خونه مامانی و شما داری بازی میکنی خیلی عمیییق داشتی عروسک بازی
میکردی
عاشق اینی که تو اتاقت وقت بگذرونی و نقاشی بکشی
خیلی وقتا هم تو تختت که حکم کشتی نوح داره برات کلی بازی میکنی
تو این عکس بابایی داشت کمد دیواری رو طبقه بندی میکرد شما هم یونولیت پیدا کردی
و کل اتاق رو برفی کردی این چنین که در عکس مشاهده میکنی
اینجاهم از شدت همکاری و همیاری خسته شدی و داشت خوابت میبرد