در آستانه سالی نو ...
سلام قشنگم بیست و هفت ماهه شدنت مبارررررک
عزیزترینم این روزا همه درگیر کارای خونه و خرید و ... هستن و ما هم از این قائده مستثنی نیستیم و کماکان داریم خونه رو می تکونیم خخخ ولی هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ فایده ایی نداره گویا هرچی تمیز میکنم بازم همه چیز همون طوریه
تو این ماه بابا بازهم به سفرکاری رفت و دوریش خیلی سخت می گذشت حتی بابایی هم نمی تونست تحمل کنه و دائم زنگ می زد که دلم براتون تنگ شده نمی تونم بمونم روز اول رفتن بابایی من شدید سرماخوردم مامانی اومد دنبالمون و رفتیم دکتر سه روزی خونه مامانی بودیم شب دوم بود شما یهویی دچار سندورم تلفن شدی همش میگفتی تلفن میخوام بیچاره بابا جون ساعت ده و نیم شب شما رو برد و سه تا تلفن برات خرید روز چهارم بابایی اومد و رفتیم کلی خرید کردیمو برای شما کلی لباسای ناز عید خریدیم و بابایی هم برات یه کادو خوشگل به عنوان سوغاتی خرید
بگم از ماه شدن هااات
یه روز رفته بودیم خرید تو مغازه سرگرم انتخاب بودم دیدم اومدی گفتی مامان . گفتم جانم . گفتی نی نی رو زدم
گفتم چرااا؟ نباید میزدی!!!! با خونسردی تمام گفتی نیاز داشت
کارای عیدم داشت تموم میشد فرشهای هال رو اوردن گفتم ببین دنیا فرشهامون تمیز شده دیگه نباید روش چیزی بریزی گفتی چشم بعد چند دقیقه بهت کیک دادم یکمی اش رو خوردی بقیه اش رو تو دستت بردی ریختی تو اتاق خیلی هم شیک دست هات رو داشتی می تکوندی و میگفتی خوب اینجا می تونم بریزم تمیز نیست خخخ(اخه فرش اتاق رو هنوز نشسته بودم)
بابا چند وقت پیش تو مترو روی پله برقی بوده یه خانمه که اول پله ها بوده از پله برقی پاش سر می خوره میافته پایین مثل بازی دومینو همه می افتن رو هم و اخرین نفر هم بابایی بوده
واییییی بابایی کتلت شده بود از شانسش آخرین نفر هم یه مرد سنگین وزن بوده یعنی پِرِس بیچاره بابایی هربار میخواست عمق فاجعه رو تعریف کنه من غش میکردم از خنده
دنده اش خیییلی درد میکرد رفتیم دکتر و دکتر هم احتمال شکستگی داد خیلی باحال بود هروفت میگفتم برو پیش بابا میگفتی نه بابا شکسته
یه روز جمعه هم شما موندی پیش مامانی وباباجون من و بابا هم رفتیم کرج خرید و سر راه هم رفتیم نمایشگاه بوی عید فتانه جون هم اونجا بود نمایشگاهش برای جمعیت امام علی بود که خریدها به نفع ایتام بود و ما هم یه کوچولو خرید کردیم
توی این عکس که برای روز جمعه ست هی گفتم بیا صبحانه بخور نخوردی منم اصرار
نکردم نهار خونه مامانی کباب خورون داشتیم اونقدر گرسنه شدی بودی که
نرسیده نشستی سر سفره و شروع کرد
خدای بزرگم در این روزهای پایانی سال به همه دلها گرمی به لبها خنده و به قلبها خوشی و
به تن ها سلامتی عطا کن
و در اخر مثل همیشه بابت نعمتت وجود فرشته نازم دنیا خیلی خیلی شاکرم
خدایااااااااااااااااااااا بابت همه خوبی هایی که در حقم روا داشتی ممنون عااااااااااااااااشقتم خدا جونممم