دنیای نازم چند روزی بود تو این فکر بودم تا برات یه وبلاگ بسازم ولی شما نازم مگه می ذاشتی همش شیطتنت می کنی و می خوایی که دائما کنارت باشم و با هم بازی کنیم تا اینکه چهار شنبه شب در طی یکحرکت انتحاری تصمیم گرفتم تا صبح بشینم ووبلاگتو طراحی کنم شما هم کنارم داشتی با عروسکت بازی می کردی با بابایی سرگرم انتخاب طرح بودیم که دیدم صدات نمیاد برگشتیم دیدیم چون عروسکت افتاده بود زمین برای اینکه بگیریش مجبور شدی بچرخی ومتفکرانه داشتیدور و برتو نگاه می کردی لابد با خودت می گفتی چرا وسیله های خونه این شکلی شدقبلا فرق داشت اره نباتم اولین بار بود اینکارو می کردی عسسسسسسسسلم بعدش عروسکت چسبوندی به صورتت همونطوری خوابت برد اخه فکر کنم برای بار اول حرکت سخ...