دنیای مامان بابادنیای مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

دنیا فرشته مامان بابا

 

 

خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم

 

دستاتو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم

 

روزهای مهد...

سلام عشقم امروزا حسابی سرگرم مهد و دوستای جدیدت هستی  روزه اولی که دست رو گرفتم تا راهی مهد بشیم حس عجیبی داشتم یاد اولین باری افتادم که تازه حس کردم تو وجودمی چقدر برام دور بود که روزی بیاد تا بغلت کنم چه برسه این روزا یاد اولین باری افتادم که دستای کوچیکت رو تو اتاق عمل گرفتمو گریه کردم و از خدا خواستم هیییچوقت دستای کوچیکت رو از من دریغ نکنه وقتی دستت رو گذاشتم تو دست مربی مهدت انگاری قلبم رو دستش دادم و این یعنی دخترکم داره بزرگ و بزرگ تر میشه و این یعنی هم غم هم شوق ...   خدا رو شکر محیط مهد و دوستا و مربی ات رو دوست داری امروز که بردمت مهد تولد یکی از دوستات بود خیلی خوشحال شدی   ...
18 مرداد 1395

روزهایی که نبودیم

                          سلااااام علییییک بر دوستان گل و مهربونم و صد البتهههه دخمل نازمممممم و نازدونه عزیزم و منظر جونم که خیلی در نبودنم لطف داشتن بهمون مرسی عزیییزم میدونم خیییلی وقته نبودم آبرو بره هااااا 5 ماه نبودم  والا خیلی اتفاقات افتاده اینکه از کجا شروع کنم نوشتن رو سخته یکمی گلکم بزار از فروردین ماه شروع کنم و اینکه یک قدم دیگه برداشتی برای استقلال بیشتر و اون پروژه بسی دشواااار پوشکگیری بود خداییش اگر یه درصد به اینکه دوباره بچه دار بشم فکر میکردم با روبرو شدن این مرحله اون به درصده...
9 مرداد 1395

در آستانه سالی نو ...

سلام قشنگم بیست و هفت ماهه شدنت مبارررررک     عزیزترینم این روزا همه درگیر کارای خونه و خرید و ... هستن و ما هم از این قائده مستثنی نیستیم و کماکان داریم خونه رو می تکونیم خخخ ولی هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ فایده ایی نداره گویا هرچی تمیز میکنم بازم همه چیز همون طوریه تو این ماه بابا بازهم به سفرکاری رفت و دوریش خیلی سخت می گذشت حتی بابایی هم نمی تونست تحمل کنه و دائم زنگ می زد که دلم براتون تنگ شده نمی تونم بمونم روز اول رفتن بابایی من شدید سرماخوردم مامانی اومد دنبالمون و رفتیم دکتر   سه روزی خونه مامانی بودیم شب دوم بود شما یهویی دچار سندورم تلفن شدی همش میگفتی ت...
22 اسفند 1394

وقتی عشق پنج ساله شد...

سلوووووووووووووووووووووم من اومدم خوب شد من روزنگار تارخ نشدم فکر کنم سالی یه اتفاق رو ثبت میکردم البته بدم نمیشداااا بچه مدرسه ایی ها کلی دعام میکردن چون کتاب تاریخشون دو صفحه بیشتر نمیشد خخخ والا جونم برات بگه عسلم ماهگردت با تاخیر مبارک البته ماهگرد بعدی هم تو راهه هر دو یه جا مبارک باشه   یکی از اتفاق های عالی این ماه یعنی بهمن سالگرد ازدواج من و عشقم بود از خدا میخوام همه زن و شوهرها همیشههههه عاشق باشن و عااااشق بمونن چون دوست داشتن و دوست داشته شدن قشنگترین هدیه خداست خدا رو خییییییییییلی شاکرم که محمد عزیزمو سرراه زندگی من قرار داد و خدااااااااااااااااااااا رو هزااااااااااااااااااارااااا...
4 اسفند 1394

گل ما در این روزها

عشق مادر سلااااام عزیزم چند رور پیش هوا خوب شده بود و با مامانی رفتیم پارک تا بازی کنی خیلی ش ی ک همگی حاضر شدیم رفتیم پارک نزدیکه خونه مامانی دیدم انگاری برات جذابیت نداره خواستم خیلی برات قشنگتر بشه  به مامانی گفتم پایین تر یه پارک جدید زدن بریم اونجا مامانی گفت تااونجا راه زیاده هااا گفتم نه بابا زود میرسیم  خلاصه حرکتمون رو شروع کردیم حالا مگه راه تموم میشد وایی شما هم راه نمی رفتی میگفتی مامان نمیخوام منم چون ضایع شده بودم بدون اعتراض بغلت کرده بودم اونقدررر رفتیم همش مامانی میگفت مطمئنی نزدیکه چرا نمیرسیم منم میگفتم الان می رسیم خلاصه رسیدیمو شما اونقدر خسته شده بودی میگفتی مامان من پارک نم...
5 بهمن 1394

دنیای من 25 ماهگیت مبارک

نازنین زندگیم 25 ماهه شدنت مبارک عشقم هر روز داری بزرگتر میشی و من عاشقتر نمیدونی چقدرررر عاشق عطر تنتم هر لحظه با تمام وجوووود بو میکشم تنت رو نفست رو معصومیتت رو ... جدیدا همش میخوایی درب رو باز کنی و بری بیرون خیلی شیک میایی از من خداحافظی میکنی کیفتم میذاری رو دوشت میگی من دارم میرم سر کار پول بخرم کاری نداری؟؟ عشقی دیگه عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق هروقت هم تو ماشین تا بابایی از ماشین برای خریدن چیزی پیاده میشه زودی می پری جای راننده و خیییلی جدی فرمون رو میچرخونی و میگی من دور میزنم میرم فرانسه !!!! یعنی اولین باری که اینو گفتی شااااخ دراوردم بوخوداااا ما تا حالا اصلا از فرانسه رفتنمون حرفی...
23 دی 1394

شیرین زبون خوشگل ما

شیرین زبون من فدای حرف زدنت بسم این پستت برای جملات نازه تههههه تفنگ بازی رو خیلی دوست داری اینکه تو شلیک کنی و ما بیوفتیم رو زمین و بعدش ما شلیک کنیمو تو ولو بشی خیییلی هم ماه ولو میشی که بماند وقتی شلیک میکنیم میگیم غش کن (حالا هر کی ندونه فکر میکنه گانگستری چیزی هستیم والااا ) بگذریم یه باز گفتی مامان به من شلیک کن من بغشم وقتی غش کردی گفتی مامان غشیدم فدای صرف فعلات بشم مــــــــــــــــــــــــــن تازگیا تو خونه راه میری یا داری بازی میکنی یهو میگی علی سلام یا اسماعیل اومدم حالا اینا رو از کجا در میاری من بی تقصیرم بوخودا چند وقته از مامانی یاد گرفتی همش میگی فدات بشم من قربونت برم من خیلی ماه میگی نازم مامانی یه...
23 آذر 1394

این چند وقت ...

چند تا عکس میذارم با توضیحش   خخخ بوخودا وقت نوشتن ندارم بووووووووووووووووووووووس هوارتا برای دخملی و دوستای ماهمممم و نی نی های نازشون تو این عکس عمو حسین و فتانه جون و نیلا خوشگله اومدن دنبالمون تا بریم خونشون چون می ما برای اربیعین شله زرد نذری داشت و از اونجایی که دوری بابا اذیتمون میکرد خانواده هامون سعی میکردن همش ما رو ببرن پیش خودشون اون روز خییییییلی خوش گذشت و شماها خییییلی بازی کردین اخر شب هم عمو مصطفی و فاطمه جون ما رو رسوندن خونه   این هم یه عکس از حالتهای مختلفت خخخ   اینجا هم مثلا رفتیم شهربازی ارم از بس هوا سرد بود هیچکس نبود ضایع شدیم   ...
20 آذر 1394