دنیای مامان بابادنیای مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دنیا فرشته مامان بابا

دخترکم روزت مبارررررک****

دختر که داشته باشی   مادر تر می شوی   دختر که داشته باشی   خوشبخت تر ...     یادش بخیر دوسال پیش تو همچین روزی تو شکمم بودی و روز دختر جشن سیسمونی برون گرفیتم   دوردونه من و محمد عاشقتییییییم   امروز هم مثل هر روز تا بابا از سرکار میاد خونه نیومده شما رو سوار ماشین میکنه و میبره شهربازی و پارک نزدیک خونه مامانی تا حسابی بازی کنی بعدشم یه بلال  و بعد خونه امروز که به بابایی گفتم فردا روز دختره گفت از سرکار که اومدم دنیا رو میبرم شهربازی و کلی بازی کنه و کلی خوش بگذرونه بعدش بذاریم  خونه مامانی و بریم سینما و کمی گردش و شام &...
25 مرداد 1394

دنیای ناز مامان بابا 20 ماهگیت مبارررک:)

سلام خانم کوچولوی من با یک هفته تاخیر 20 ماهگیت مبارک گلممممممم 20 ماه گذشت و تو شدی همه چیز خونمون همه کسمون من و بابایی بیشتر از اون چیزی که تصورش رو بکنی دوست داریم وقتی میخندی وقتی نصفه نیمه حرف میزنی و همه چیز و پس و پیش میگی و دل مارو میبری تازه می فهمیم زندگی خیییییییلی قشتگتر از این حرفهاست بدو بدو کردنات با لاکهات بازی کردنهات هوای عروسکت رو داشتهات بهمون نشون میده چقددددر خوشبختی همین نزدیکیه همین جایی که تو هستی همین جایی که عطر نفسهای تو رو میده                            &nbs...
22 مرداد 1394

عید فطر همگی مبارک

عید فطر همگااااااان مباااااااررررررک سلام دوستای گل و ماهم عیدتون مبارک عشق نازم دنیای خوشگلم عید شما هم مبارک باشه گلممممم این چند روز تعطیلی عید خیلی خوب بود و خوش گذشت بابایی مهربون همش ما رو می برد بیرون و کلا این چند روز تا دیر وقت بیرون بودیم یه شب که بیرون بودیم از جلوی مغازه اسباب بازی فروشی رد میشدیم بابایی گفت دنیا بیا بشین روی این سه چرخه شما هم نسشتی کلی خوشت اومد بابا هم گفت بخریمش و شما چشمت خورد به رنگ قرمزش و کلی ذوق کردی و اون رنگ رو خواستی و برات خریدیمو کلی خوشجال بودی و تو  تمام راه حسابی کلاس میذاشتی حالا بگم از سفرنامه مارکوپولویی مااااااا داستان از این قراره که ما کلا از چندتا خیابون اونور تر...
30 تير 1394

قصه های بی غصه ماااا

سلام گردوی مامان دیگه یواش یواش دارم رکورد میزنمو به سالی یه پست میرسم باور کن روزا کنارت خیلی داره قشنگ می گذره و اصلا فرصتی برای نوشتن احوالاتمون پیدا نمیکنم همش میگم امشب مینویسم فردا شب می نویسم خلاصه بگذریمو بریم سر اصل داستانمون ... جیگر مامان 23 خرداد بابایی مهربون زانوش رو عمل کرد و چند شبی خونه نبود شبی که اومدم خونه و خونه  رو بدون محمد دیدم چقدر گریه کردم دلم براش پر میکشید تو هم تا اومدی خونه تندی رفتی همه جا سرک کشیدی و همش می گفتی هدایی هدایی (کجایی کجایی) بعد که دیدی بابا نیست اومدی با نا امیدی دستات رو بالا اوردی و گفتی بابایی نیست یفته(رفته) بعدش اومدی و اشکامو پاک کردی و بوسم کردی فدای قلب مهربونت ...
9 تير 1394

نازنیم هجده ماهگیت مبارررررک

نازنینم   فرشته خونه ما   هجده ماهه شدنت مبارررررک گل محمدی مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن و   بابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی   عاشقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانه عاشقتیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم          بخاطر بودنت  هزاااااااااااااااااران بااااااااار خدا رو شاکریم عشق ناز ماااااااااااااا ...
12 خرداد 1394

شیرین زبون خونه ما

سلام نقلی من نفس خانم دیگه این روزا حسابی داری اتیش می سوزونی هر روز یه کار جدید یاد میگیری و کلی عاشق ترمون میکنی فدای چشات بشم من بابایی خیلی باهات بازی میکنه و همیشه تا از سرکار میاد با شما دنبال بازی میکنه و  همش میگه وایستا وایستا شما هم خیلی دوست داری  و کلی ذوق میکنی و می دویی حالا وقتایی که بابایی نشسته میری جلوشو پاهات رو مثل ژاپنی هاکوچولو  کوچولو کنار هم میکشی و تند تند میگی واستا واستا (یعنی بیا دنبالم) یعنی آم کردنی میشی حالا هر جا میریم تا یکی باهات صمیمی میشه زودی جلوش اینطوری رژه میری و تشویقش میکنی به دنبال بازی همش برا خودت شعر تاب تاب رو میخونی دایما میگی خدا منو نندازی مثلا عروسکت ر...
3 خرداد 1394

خدا رو شکر گلمون خوب شد

جیگر مامان خیییییلی بیش از اندازه حالت بدتر شد طوری که بردیمت بیمارستان و هزار جور دارو و ازمایشو اخرشم گفتن خودش باید خوب بشه خدا میدونه چه حالی داشتیم روی که با خاله یلدا و مامانی رسوندیمت بیمارستان اصلا حال نداشتی مدام اسهال داشتی و بابایی هم زود از سر کار خودشو رسوند به ما و برای گرفتن نمونه برگشتیم خونه  و چنان اسهالی کردی که کل فرشا کثیف شد و فرداش بردیم تو حیاط مامانی شستیمشون  با برداشتن نمونه زودی رفتیم بیمارستان و تا ساعت یک شب اونجا بودیم خیلی نگرانت بودیم جواب که اومد خیالمون راحت شد و دکتر گفت چیز حطرناکی نیست و ویروس جدیده خیلی بدنت ضعیف شده بود تب و اسهال شدید از یه طرف بی اشتهایی بدجورت از طرف دیگه میتون...
15 ارديبهشت 1394

عروسکمون مریض شده

سلام یاس مامان الهی مادر دورت بگرده الان که دارم اینا رو می نویسم شما خییییلی خیییییلی حالت بده و اروم سرت رو گذاشته بودی رو بالشت و همون طوری خوابت گرفت 2 شب پیش بود مثل همیشه خوابیدی ولی ساعت 1 بود که با گریه بیدار شدی و تا ساعت 4 صبح یه بند اشک میریختی من و بابایی هر کاری میکردیم اروم نمیشدی خیلی نگرانت شدیم همش دوست داشتی تو بغل بابایی باشی  بابایی مهربون هم 3ساعت تمام شما رو تکون میدادو تو بغلش راه می برد و اخرش امدی تو بغلمو سرت رو گذاشتی رو شونه هامو با صدای لالایی خوابت برد صبح بیدار شدی بهتر بودی که سر صبحونه یهو خیلی ناجور 2 دفعه بالا اوردی استفراغت جهشی بود خیلی نگران شدم زنگ زدم مامان و خاله یلدا زودی اومدن پیشم و سر...
9 ارديبهشت 1394

عشق ما دنیا عسلی...

سلام گل محمدی من خیلی دلم میخواد هر روز و هر ثانیه بیام و از کارات از دلبریات بنویسم ولی شرمنده گلم بخدا وقت نمیشه چند وقتیه وابستگیت به من به اوج رسیده دایم باید کنارت باشم نمیدونی چه حالی میشم وقتی میایی بغلم میکنی این کارو تازه یاد گرفتی حتی برا خواب یا وقتایی که دلت ارامش میخواد میایی خودتو ولو می کنی تو بغلمو و سرتو می ذاری روشونه ام و اروم و بی صدا اطراف و نگاه میکنی  و من مست بودنت میشم یگانه من جیگر من داری هر روز ماهتر میشی اونقدر دیگه ماه حرف میزنی که میخواییم بخوریمت چند روز پیش که خونه مامانی بودیم داشتم حاضرت میکردم که ببرمت پارک و شما هی غر میزدی منم میگفتم دنیا میخوام ببرمت پارک که یهو خیلی واضح گفتی ...
7 ارديبهشت 1394