روز تولد نفس خانم ما ....
سلام دختر قشنگم .....
روزهای اخر که قرار بود شما نازنینم به دنیا بیایی روزهای سختی بود انگار نمی خواست لحظه های انتظار تموم بشن تا من و بابا شما گل نازمو بغل کنیم همگی ثانیه هارو می شماردیم تا 14 اذر برسه مامانی و بابایی و خاله یلدا از من بی طاقت تر شده بودن هر لحظه می گفتن شاید امروز به دنیا بیاد ولی شما راحت تو شکم مامانی جا خوش کرده بودی و ورجه وورجه میکردی خلاصه کارم شده بود هر روز تا از خواب بیدار میشدم یکراست میرفتم پیش خانم دکتری که قرار بود شمارو به دنیا بیاره التماس کنم که یه روز هم که شده شما رو زودتر به دنیا بیاره ولی قبول نمی کردددددددددد همش میگفت صبر کن الان نههه همه اهل محل منتظر شما بودن همش می پرسیدن چی شد دنیا نیومد لباسای نازتو از بس از کمد در اورده بودیمو نگاه کرده بودیم کهنه شده بون ولی بلاخره 14 اذر بهترین روز زندگی مامان بابا رسید شب قبلش اصلا نخوابیده بودم ولی بابایی خوب خوابیده بود تا برای اومدنت اماده باشه تمام شب به نه ماه با هم بودنمون فکر کردم به اینکه چقدر دوست دارم چقدر برام مهمی و اینکه چقدر دلم برای این لحظه های عزیز تنگ میشه اینکه فقط مال منی ولی باید به دنیا بیایی و زندگی کنی و خوشبخت بشی صبح شد نمازمو خوندمو از شب قبل هم که باید شکمم خالی می بود پس بدون صبحانه 7:30 رفتیم دنبال مامانی و خاله یلدا تا بریم بیمارستان از در خونه که میومدیم بیرون بابایی میگفت روزی که برگردیم 3 نفر واقعی شدیم چقدر استرس داشتم تازه تو راه برای بابایی وصیت هم کردم که اگه مردم زن نگیریا بچه امم خوب بزرگ کن بعد 4 نفری رفتیم سمت بیمارستان چه برف نازی میومد همه جا سفید پوش شده بود انگاری خدا به همه جیز لباس سفید تن کرده بود تا تو بیایی ساعت 8:30 بستری شدم بدون خداحافظی از کسی خانم بد اخلاقه منو فرستاد اتاق انتظار منم داشتم از ترس سکته می کردم شما هم انگار فهمیده بودی که امروز خبرایی هست تکون نمی خوردی حتی چند بار هم صدای قلبتو چک کردن که مشکلی نباشه لباسامو عوض کردم خانم پرستار که اونم نی نی تو دلش بود بهم سرم زد منم خوشحال که الان عمل میشم که گفتن دکترت اخرین نفر میاد کار داره دیر میاد چاره نبود باید بازم صبر میکردم دونه دونه نوبت مامانا می شد تابرن واسه عمل و من همچنان منتظررررر بابایی هم چند بار زنگ زده به خانم دکتر که بیا دیگه اون روز شلوغ ترین روز بیمارستان بوده 13 اذری ها خواستن 14 اذر بچه اشون دنیا بیاد بلاخره ساعت1٣:٣٠ بعداز ظهر من که اخرین نفر بودم نوبتم شد منو گذاشتن روی تخت دیگه رفتیم بالا اونجا هم گفتن بابد منتظر بشین تا یکی از اتاقها خالی بشه اره عسلم بازم انتظار انگاری این انتظار نمی خواست تموم بشه و تو بیایی بالاخره ساعت14 رفتیم داخل. تا اتاق عمل و دیدم همه چیز یادم رفت فقط گریه می کردم که ولم کنین برم ههههه اقا دکتر مهربون هم می گفت تا نی نی رو نبینیم نمی ذاریم جایی بری بعد امپولو به کمرم زدن پاهام هنوز گز گز می کردکه خانم دکتر با تیغ دلمو پاره کرد و من متوجه شدم حالا همش داد می زدم گریه می کردم که من دارم می فهمم اقا مهربونه هم می گفت کاریت نداریم خانم دکتر داره دلتو نگاه می کنه که یههویییییی تکون محکمی خوردمو توی دلم خالی شد اره عشقم اره نفسم شما با اون صورت ماه و نازت با اون لپای ماهت ساعت 14:30قدم رو چشم من گذاشتی و دنیا اومدی اون لحظه اشک می ریختموفقط خدای مهربونوشکر کردم که سالمی و اینکه خدا اونقدر دوستم داشت تاقشنگترین فرشته عالمو بهم دادبعد واسه همه دعا کردم خیلی ناز گریه می کردی وقتی صورت ماهتو گذاشتن رروی صورتم گرمای تنت حس عجیبی داشت هر چقدراز اون لحظه و احساسم بنویسم کم گفتم بعد شما رو گذاشتن لای یه پارچه سبز بردن تا بابا که روز هارو واسه اومدنت میشمارید روی نازتو ببینه البته بابایی و مامانی و خاله یلدا هم بی صبرانه با تمام وجود منتظرت بودن بابا با دیدن شما اشک شکر ریخته بودو مامی و بقیه هم منتظر بودن تا زودتر روی ماه شما روببینن به خاطر همین توی برف و سرما تا بیمارستان اومده بودن همه محو تماشای روی نازت شما هم از لای پارچه یه چشمی به همه نگاه می کردی اره قند عسلم اوایل یادت میرفت خدا 2تا چشم ناز بهت داده یه چشمتو می بستی با یه چشم نگاه می کردی ناززززززم در اخر اینم بگم که با اومدنت معنای جدیدی به زندگیمون دادی دوستت داریییییم