تولد نیلای نازم مبارک و کلی ماجرا...
سلام فرشته عزیزم نیلای خوشگلم 1سال از بودن در کنارمون گذشت و هر روز داری ماهتر میشی و عسلتر وایی مخصوصا وقتی نانایی میکنی بعنی کلا خوردنی میشی
و پنچشنبه 10 مهر تولد شما بود تولدت هزارام هزار بار مبارررررررررررررررررررررررررک
و امـــــــــــــــــــــــــــــــــا اندر احوالات ما در مهمانی:
فاطمه عزیزم روزقبل ما رو برای تولد نیلا خانم دعوت کرده بود و با بابایی رفتیم یه هدیه ناقابل برای نیلا خانم خریدیم
منم کلی ذوق مهمونی رو داشتم میگن زیاد نباید برای چیزی خوشحالی کنیااا حالا میگم چرا
روز پنجشنبه من خونه بودم و نرفتم خونه مامانی به خاطر شیطنتهای شما هم نهار من تعطیل شد ومن خیلی گرسته بودم فقط منتظر بودم شب بشه بریم تولد تا من کلی از غذای خوشمزه که فاطمه جون قرار بود درست کنه بخورمبخاطر همین خیلی خوشحال بودم البته به خاطر خود تولد هم خوشحال بودمااا
خلاصه تا رسیدیم و نیم ساعتی نشده بود که شما شروع کردی به گریه کردن الهی فدای تو بشم هر کاری میکردیم ساکت نمشدی هرکسی سعی میکرد ارومت کنه تو بدتر داد میزدی و گریه میکردی خیلی ناراحت بودم من و بابایی مونده بودیم چیکار کنیم طفلی فاطمه جون مهموناشو رها کرده بود و تو اتاق پیش ما بود تا شما رو کمی اروم کنه ولی شما هر لحظه گریه و دادت شدیدتر و بلندتر میشد شما رو به پتو پیچوندیمو با ماشین عمو مصطفی اومدیم تا ببریمت درمانگاه دو جا بردیم گفتن شبه دکتر کودکان نداریم نمیتونیم قبول کنیم تا اینکه به فکرمون اومد تا بریم بیمارستان کودکان چون شما حتی یه لحظه هم اروم نمیشدی اونقدر گریه کرده بودی تمام لباسات خیس شده بود اونقدر داد زده بودی داغ کرده بودی منم اشک میریختم که نکنه شما طوریت شده باشه بابایی هم خیلی خیلی ناراحت بود و اعصابش خیلی خورد شده بود خوابت گرفته بود و چشماتو بسته بودی ولی بازهم داد میزدی و گریه میکردی تا اینکه نزدیک بیمارستان یهو از حال رفتی و خیلی عمیق خوابیدی بعد کلی معطلی که نوبتمون شد دکتر گفت که گوشت عفونت کرده و ممکنه از اون باشه و دارو داد وقتی بیدار شدی مثل فرشته ها اروم بودی و دورو برتو نگاه میکردی بیمارستان کودکان بود و کلی نی نی ناز اونجا بود ساعت 12:30 بود از بیمارستان اومدیم بیرون
موقع برگشت شما نازم اورم به همه جا نگاه میکردی و همونطوری خوابت برد فاطمه جون زنگ زدوگفت که بیایین اینجا منم گفتم که دیگه دیره و دنیا هم خوابیده بریم خونه بهتره بابایی هم ما رو گذاشت خونه تا ماشین عمو مصطفی رو بده وقتی برگشت دیدم فاطمه مهربون از هر چیزی که برای تولد درست کرده بود برامون فرستاده کلی کیک و غذا و سالاد دستش درد نکنه چون واقعا چسبیددددد
خلاصه این بود انشای ماجرای تولد رفتن ما