دنیای مامان بابادنیای مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

دنیا فرشته مامان بابا

تولد نیلای نازم مبارک و کلی ماجرا...

1393/7/14 15:25
نویسنده : مامان افسانه
2,004 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته عزیزم نیلای خوشگلم 1سال از بودن در کنارمون گذشت و هر روز داری ماهتر میشی و عسلتر وایی مخصوصا وقتی نانایی میکنی بعنی کلا خوردنی میشیمحبت

و پنچشنبه 10 مهر تولد شما بود تولدت هزارام هزار بار مبارررررررررررررررررررررررررکجشنجشنجشنبوسبوسبوسجشنجشنجشنجشنبوسبوسبوس

و امـــــــــــــــــــــــــــــــــا اندر احوالات ما در مهمانی:

فاطمه عزیزم روزقبل ما رو برای تولد نیلا خانم دعوت کرده بود و با بابایی رفتیم یه هدیه ناقابل برای نیلا خانم خریدیم

منم کلی ذوق مهمونی رو داشتم میگن زیاد نباید برای چیزی خوشحالی کنیااا حالا میگم چراغمگین

روز پنجشنبه من خونه بودم و نرفتم خونه مامانی به خاطر شیطنتهای شما هم نهار من تعطیل شد ومن خیلی گرسته بودم فقط منتظر بودم شب بشه بریم تولد تا من کلی  از غذای خوشمزه که فاطمه جون قرار بود درست کنه بخورمخندونکبخاطر همین خیلی خوشحال بودم البته به خاطر خود تولد هم خوشحال بودمااا بغل

خلاصه تا رسیدیم و نیم ساعتی نشده بود که شما شروع کردی به گریه کردن الهی فدای تو بشم هر کاری میکردیم ساکت نمشدی هرکسی سعی میکرد ارومت کنه تو بدتر داد میزدی و گریه میکردی خیلی ناراحت بودم من و بابایی مونده بودیم چیکار کنیم طفلی فاطمه جون مهموناشو رها کرده بود و تو اتاق پیش ما بود تا شما رو کمی اروم کنه ولی شما هر لحظه گریه و دادت شدیدتر و بلندتر میشد شما رو به پتو پیچوندیمو با ماشین عمو مصطفی اومدیم تا ببریمت درمانگاه دو جا بردیم گفتن شبه دکتر کودکان نداریم نمیتونیم قبول کنیم تا اینکه به فکرمون اومد تا بریم بیمارستان  کودکان چون شما حتی یه لحظه هم اروم نمیشدی اونقدر گریه کرده بودی  تمام لباسات خیس شده بود اونقدر داد زده بودی داغ کرده بودی منم اشک میریختم که نکنه شما طوریت شده باشه بابایی هم خیلی خیلی ناراحت بود و اعصابش خیلی خورد شده بود خوابت گرفته بود و چشماتو بسته بودی ولی بازهم داد میزدی و گریه میکردی تا اینکه نزدیک بیمارستان یهو از حال رفتی و خیلی عمیق خوابیدی بعد کلی معطلی که نوبتمون شد دکتر گفت که گوشت عفونت کرده و ممکنه از اون باشه و دارو داد وقتی بیدار شدی مثل فرشته ها اروم بودی و دورو برتو نگاه میکردی بیمارستان کودکان بود و کلی نی نی ناز اونجا بود ساعت 12:30 بود از بیمارستان اومدیم بیرون

موقع برگشت شما نازم اورم به همه جا نگاه میکردی و همونطوری خوابت برد فاطمه جون زنگ زدوگفت که بیایین اینجا منم گفتم که دیگه دیره و دنیا هم خوابیده بریم خونه بهتره بابایی هم ما رو گذاشت خونه تا ماشین عمو مصطفی رو بده وقتی برگشت دیدم فاطمه مهربون از هر چیزی که برای تولد درست کرده بود برامون فرستاده کلی کیک و غذا و سالاد دستش درد نکنه چون واقعا چسبیدددددخوشمزهمحبتمحبتمحبت

خلاصه این بود انشای ماجرای تولد رفتن ماغمناک

پسندها (1)

نظرات (6)

مامان صفورا
14 مهر 93 15:41
سلام آخی افسانه جون خیلی بهت بد گذشت میدونی از همه بدتر اینه که مادرا طاقت گریه بچه هاشوو ندارن عزیزم همیشه واسه بچت چهار قل رو بخون خیلی خوبه تولد نیلا هم مبارک
مامان افسانه
پاسخ
سلام دوست مهربونم بله گلم واقعا دردناک بود چشم دوست عزیزم حتما از این به بعد براش میخونم مرسی عزیزم بیتای نازمم ببوس
مامان سمانه
14 مهر 93 18:18
وای افسانه جون وای تا آخر پستت برسم کلی استرس رفتم ک خلاصه آخر ب کجا میرسه و دنیا جونم چش شده؟؟؟خب خدارو شکر ک دنیا جونم حالش خوب شدد الهی فداش بشم افسانه جون از دنیا جونم عکس بزار دیگه دلم براش تنگیده
مامان افسانه
پاسخ
سلام دوست گلم خوبی عزیزم اریسای ماهم خوبه ممنون بله خدا رو شکر خوبه چشم حتما به محض اینکه فرصت کنم چشممممممممممم
مامی آتریسا جون
15 مهر 93 9:55
عزیز دل خاله چی شدی؛ افسانه جون آره احتمال زیاد از گوشش بوده؛ آخه میگن وقتی گوش نی نی هامون عفونت میکنه خیلی دردناک میشه حتی شیر هم نمی تونن بخورن عزیزم همیشه واسش چهار قل و وان الیکاد و آیت الکرسی بخون؛ خصوصا وقتی می خوای یه جایی مثل مهمونی ببری که خیلی به چشم میاد؛ حتی یه صدقه هم بذاری کنار خیلی خوبه؛ من امتحان کردم تولد نیلا جون مبارک باشه عزیزم
مامان افسانه
پاسخ
سلام دوست مهربونم خوبی عزیزم؟شرمنده یه کم کم میام وبت باور کن زیاد وقت نمیکنمولی تو همیشه لطف داری اره عزیزم از گوشش بوده الان بهتره چشم حتما کاری که گفتی و میکنم
مامانی شهرزاد
15 مهر 93 15:40
تولدشون مبارك باشه ايشالا. ايشالا بلا از اين خانم كوچولوي ما هميشه دور باشه . مي فهمم چي ميگي افسانه .... خيلي سخته .
مامان افسانه
پاسخ
سلااااااااااااام شهرزاد خودم اومده چه میکنی با درس و دانشگاه و کار و بچه و شوهر و ... ممنونم عزیزم ان شاالله از همه بچه ها دور باشه و همچنین اهورای گلممممممم
مامان رویا
19 مهر 93 18:07
عزیزم راست گفتن از قدیم نباید واسه یه چیزی زیاد خوشحالی کرد خداروشکر مشکلش زود حل شد ....راستی زهرا هم خیلی شلوغه پسرا اینجور شلوغ نیستن .
مامان افسانه
پاسخ
بله خدا رو شکر حال دخملی خوووووبه از دست این فرشته های ماااااه ما
مامان نیلا
10 آبان 93 12:13
ممنون افسانه جون انشااا تولد دنیای عزیزم امیدوارم همیشه سلامت باشه زیز سایه پدر مادر شرمنده اصلا بهتون خوش نگذشت بابت هدیه قشنگت هم ممنون زحمت کشیدی عزیزم
مامان افسانه
پاسخ
سلام عزیزم مرسی شما لطف داری گلمممممم خواهش میکنم اصلا قابلی نداشت عزییییییییزم مبارکش باشههههههههه