دنیای مامان بابادنیای مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

دنیا فرشته مامان بابا

دلیل فوت برسام نازنینم

1393/8/25 17:52
نویسنده : مامان افسانه
536 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستهای گلم

قبل از هر چیزی از عاطفه جون بابت اعتمادش و اینکه منو لایق گفتن غمش دید خیلی ممنونم .

دوستهای گلم اگر پست قبلی کامل نبود به این خاطر بود که میخواستم از عاطفه عزیزم اجازه بگیرم تا کل ماجرا رو بگم...

دیشب که با عاطفه دوست عزیزم چت میکردیم دلیل فوت برسام ناز و عزیزمون رو شوک الرژیک گفت,

اینکه یه مقدار خیلی کم حلوا ارده برای صبحانه بهش داده و برسام گلم دچار قرمزی دور لب و تهوع شدید شده بوده و نمی تونسته نفس بکشه سریع به درمانگاه بردنش و همه فکر کردن که چیزی توی گلوش مونده در صورتی که باید بهش امپول ضد حساسیت میزدن ولی طفلی شوک الرزی شده و تمام دستگاهای بدنش از کار افتاده و تو دستهای مادرش برای همیشه چشمهاشو میبنده و بعد 5 روز تو icu بودن روز قبل تاسوعا  میره پیش فرشته ها  میره کنار علی اصغر امام حسین.

تو رو خدا خیلی برای مادرش دعا کنید فقط براش ارامش و صبربخوایین ما همه مادریم خوب میدونیم الان چه غمی تو دل عاطفه عزیز هست .

چیزهایی مثل کنجد کرفس سفیده تخم مرغ سویا برای بچه هایی با زمینه الرژی میتونه باعث شوک الرژی بشه

 

پسندها (1)

نظرات (14)

مامان افسانه
25 آبان 93 17:57
این چه حرفیه عاطفه تو رو خدا این حرف رو نزن یه مادر مادره فرقی نمیکنه انگاری این مصیبت سر من اومده همدردی ناقابل ترین کاریه که میشه کرد فقط ازت میخوام محکم باشی و به یاد مهربونی خدا باش پاداش این امتحان خدا باید خیلی برات بزرگ باشه بنده های عزیز سختتر امتحان میشن عزیز دلم
مامانی شهرزاد
25 آبان 93 19:04
افسانه حتی فکرشم آدمو نابود میکنه . مرسی از اینکه اومدی بهمون خبر دادی . شاید خیلی های دیگه این موضوع رو ندونن . مرسی عزیزم از اطلاع رسانیت. از صمیم قلبم برای این مادر ناراحتم . خداوند بهش صبر بده .
مامان هستیا
26 آبان 93 8:43
خانمی از دیروز که این خبر رو شنیدم خیلی خیلی حالم بده. خدا به مادرش صبر بده عاطفه خانم مارو هم در غم خودتون شریک بدونید. افسانه خانم از اطلاع رسانیتون بی نهایت ممنونم
مامی آتریسا جون
26 آبان 93 9:54
الهـــــــــــــــــــــــــــی عزیز دلم نمی دونم چی بگم؛ خیلی خیلی سخته عاطفه جون چی بهت گذشته و الان چه حالی داری نمی دونم عزیزم، ولی می دونم خیلی خیلی سخته حتی درک یه لحظه ش سخته، وقتی صورت بچه مون میخوره به جایی اونقدر نگران میشیم .......... عزیزم فقط از خدا میخوام که بهت توانایی تحمل این شوک بزرگ رو بده افسانه جون از طرف منم از عاطفه جون دلجویی کن عزیزم، بگو که همدرد این غم بزرگ هستیم
مامان مهدیه
26 آبان 93 18:18
سلام افسانه جونم خوبی عزیز دلم خیلی ناراحت شدم به خدا خیلی سخته داغ عزیز دیدن واقعا سخته ولی خدا همیشه وقتی سختی رو میده قدرت تحملشم میده انشالاه که خدا به پدر و مادر عزیز برسام جون قدرت و صبر بده
مامان افسانه
26 آبان 93 23:42
سلام دوستهای گل و ماهم واقعا مطمئنم عاطفه جون روزهای خیلی بدی رو داره میگذرونه امیدوارم گذر زمان داروی خوبی برای التیم دردش باشه حتی تصورش وحشتناکه ولی باید حکمت خدارو هم دید حتما دلیلی برای این کارش داره امیدوارم خیلی زود عاطفه عزیزم به جریان زندگی برگرده چون ما چه بخواهیم چه نه زندگی ادامه داره گاهی با عزیزانمون گاهی بدون اونها
مامان نیلا
27 آبان 93 2:02
افسانه جان خیلی ناراحت شدم خدا همه کوچولوهارو حفظ کنه برای دوست عزیزشما عاطفه خانم هم از خداوند صبر طلب میکنم چی میکشه اون عزیز حتی تصورش هم خیلی سخته خدایا خودت کمکش کن ....
مامان دیانا
27 آبان 93 7:52
چون این روزها درگیر تدارکات تولد دیانا خانم هستیم،دیروز تونستم تو درمونگاه یه سر به وبلاگ بزنم.با اشتیاق اومدم تو وبلاگ دنیا جون تا ببینم عکس جدیدی از خوشگل خانم نذاشتید که یه دفعه این خبرو شنیدم.از دیروز تا حالا به هم ریختم.نصف شب پامیشم که به دیانا سر بزنم یاد تخت خالی برسام جون میوفتمو تنهایی مادرش.خیلی خیلی سخته.امیدوارم خدا بهشون صبر و تحمل این داغو بده.
مهزاد مامان عرفان
27 آبان 93 15:33
عزيزم سلام برسام فرشته كوچولوي ما چند سالش يا ماهش بوده؟
پانته آ
28 آبان 93 0:59
سلام نمیدونم چی بگم فقط خدا صبر بده فکرش هم سخته
مامان لیلی
1 آذر 93 10:24
وااااای خدای من............ چی بگم؟ نفسم بند اومد!!!!!!!! بیچاره مادرش
مامان زری
2 آذر 93 8:05
خیلی خیلی سخته خدا به مادرش صبر بده رفتم وبلاگشو دیدم بچه ی نازنینی بودش حیف شد راستی افسانه جون اگه مارم محرم می دونی به ماهم رمز بده
مامان دلنیا
7 آذر 93 16:10
عزیزم تسلیت میگم خدا به مامانش صبر بده . خیلی غم انگیزه خدا براهیشکی نخواد
نگین
10 دی 93 15:14
خیلی غمگین بود ناخوداگاه اشک تو چشام جمع شد یعنی دارم گریه میکنم.خدا به مادر و پدرش صبر بده