دنیای مامان بابادنیای مامان بابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

دنیا فرشته مامان بابا

گلکم 21 ماهگیت مباررررررک

                        عشق کوچولوی من  21 ماه شدنت مبارررررررررررررررررررررررررررررک                                                                          &...
12 شهريور 1394

مسافرت چند روزه ما

سلووووووم فسقل خانوووووم جریان مسافرت رفتن ما خییییییلی یهویی شد از اونجایی که مامانی و بایایی تصمیم گرفتن یهویی برن اردبیل پیش خاله ام محمد عزیزم هم تا دید دوست دارم منم برم زودی پیشنهاد رفتن رو داد منم خییییلی دلم هوای اردبیل رو کرد چون خیلی وقت بود اونجا نمیرفتم اونجا برام خاطره سه ماه تابستون رو داره که میرفتیم خونه مادربزرگ و کلییییییی گردش و بازی و خنده و خوشگذرونی حال و هوایی داشت دم غروب اب زدن حیاط مادربزرگ و بلند شدن بوی گل محمدی ها , پهن کردن فرش و نسشتن تا شام بعد شام رفتن به سرعین و اب بازی و بعددددد یه اش دوغ خوشمزه تو هوای بی نظیر و سرمای تابستونی اخر شبم قرار گردش فردا رو گذاشتن روزگاری بود حس...
7 شهريور 1394

*** چند تا عکس ***

    چند روز پیش با بابا رفتیم بیرون و برات به بسته مداد رنگی و دفتر نقاشی خریدیم خیییییلی دوستشون داری دیروز لباسای کمدت رو داشتم مرتب میکردم که شال نوزادیت رو دیدی و گفتی بپوشون سرم که یهو شدی خانم خرگوشه   دیروز  سه تایی رفتیم پارک و حسابی بازی کردی خیییییلی گرسنه بودی و کل بیسکوییت ها رو خوردی گل مهربونم اینجا با اصرار میخواستی به نی نی از بیسکوییت هات بدی ...
28 مرداد 1394

این چند روز...

سلام دخمل ماهم چند روز پیش یه جشن زنونه دعوت بودیمو بابایی نمیتونست بیاد و خونه موند شما هم خییییییلی  ذوق داشتی و همش میگفتی میریم علوسی دوتاییی رفتیم دنبال مامانی و رفتیم جشن ولی اونجا یه نی نی بود که زیادی رزمی کار بود و همش دلش میخواست شما رو بزنه و شما هم ترسیدی و دیگه نخواستی بمونی و مامانی شما رو  برد و گذاشت پیش خاله یلدا و کلیییییی با هم بازی کردید تاما بیاییم وقتی مهمونی تموم شد اومدم دنبالت  هنوز خیلی تو ماشین نشسته بودی که ایستاده خوابت برد و من با یه دست نگهت داشتمو بایه دست رانندگی میکردم خیلی با مزه شدی بودی با اینکه خوابت عمیق بود ولی اصلا تعادلت رو بهم نمیزدی وقتی رسیدیم خونه دیدم بابایی خونه رو ...
27 مرداد 1394

دخترکم روزت مبارررررک****

دختر که داشته باشی   مادر تر می شوی   دختر که داشته باشی   خوشبخت تر ...     یادش بخیر دوسال پیش تو همچین روزی تو شکمم بودی و روز دختر جشن سیسمونی برون گرفیتم   دوردونه من و محمد عاشقتییییییم   امروز هم مثل هر روز تا بابا از سرکار میاد خونه نیومده شما رو سوار ماشین میکنه و میبره شهربازی و پارک نزدیک خونه مامانی تا حسابی بازی کنی بعدشم یه بلال  و بعد خونه امروز که به بابایی گفتم فردا روز دختره گفت از سرکار که اومدم دنیا رو میبرم شهربازی و کلی بازی کنه و کلی خوش بگذرونه بعدش بذاریم  خونه مامانی و بریم سینما و کمی گردش و شام &...
25 مرداد 1394

دنیای ناز مامان بابا 20 ماهگیت مبارررک:)

سلام خانم کوچولوی من با یک هفته تاخیر 20 ماهگیت مبارک گلممممممم 20 ماه گذشت و تو شدی همه چیز خونمون همه کسمون من و بابایی بیشتر از اون چیزی که تصورش رو بکنی دوست داریم وقتی میخندی وقتی نصفه نیمه حرف میزنی و همه چیز و پس و پیش میگی و دل مارو میبری تازه می فهمیم زندگی خیییییییلی قشتگتر از این حرفهاست بدو بدو کردنات با لاکهات بازی کردنهات هوای عروسکت رو داشتهات بهمون نشون میده چقددددر خوشبختی همین نزدیکیه همین جایی که تو هستی همین جایی که عطر نفسهای تو رو میده                            &nbs...
22 مرداد 1394

عید فطر همگی مبارک

عید فطر همگااااااان مباااااااررررررک سلام دوستای گل و ماهم عیدتون مبارک عشق نازم دنیای خوشگلم عید شما هم مبارک باشه گلممممم این چند روز تعطیلی عید خیلی خوب بود و خوش گذشت بابایی مهربون همش ما رو می برد بیرون و کلا این چند روز تا دیر وقت بیرون بودیم یه شب که بیرون بودیم از جلوی مغازه اسباب بازی فروشی رد میشدیم بابایی گفت دنیا بیا بشین روی این سه چرخه شما هم نسشتی کلی خوشت اومد بابا هم گفت بخریمش و شما چشمت خورد به رنگ قرمزش و کلی ذوق کردی و اون رنگ رو خواستی و برات خریدیمو کلی خوشجال بودی و تو  تمام راه حسابی کلاس میذاشتی حالا بگم از سفرنامه مارکوپولویی مااااااا داستان از این قراره که ما کلا از چندتا خیابون اونور تر...
30 تير 1394