قصه های بی غصه ماااا
سلام گردوی مامان دیگه یواش یواش دارم رکورد میزنمو به سالی یه پست میرسم باور کن روزا کنارت خیلی داره قشنگ می گذره و اصلا فرصتی برای نوشتن احوالاتمون پیدا نمیکنم همش میگم امشب مینویسم فردا شب می نویسم خلاصه بگذریمو بریم سر اصل داستانمون ... جیگر مامان 23 خرداد بابایی مهربون زانوش رو عمل کرد و چند شبی خونه نبود شبی که اومدم خونه و خونه رو بدون محمد دیدم چقدر گریه کردم دلم براش پر میکشید تو هم تا اومدی خونه تندی رفتی همه جا سرک کشیدی و همش می گفتی هدایی هدایی (کجایی کجایی) بعد که دیدی بابا نیست اومدی با نا امیدی دستات رو بالا اوردی و گفتی بابایی نیست یفته(رفته) بعدش اومدی و اشکامو پاک کردی و بوسم کردی فدای قلب مهربونت ...
نویسنده :
مامان افسانه
16:18